شاید زمانی در کودکی ام احساسی مربوط به احساسی خام از شادی داشته ام.اما اکنون سالیانی میگذرد و من از آن کودکی که بی پروا به شادی مینگریست به انسانی که شادی را جز لحظاتی کم نمیبیند تبدیل شده ام.

من هم مانند هزاران انسان گناه های بزرگ و کوچکی مرتکب شده ولی انکار نمیکنم.

شاید ایجانب لیاقت شادی را ندارم .

شاید آن کودک زیبا و خوشحال درون من مرده است.

شاید هم از خستگی خوابیده.

به هر حال با تمام وجود به آن نیاز دارم.

این ناراحتی از من و آدم های دور من نشئت میگیرد.بسیار با خود و خدای خود سخن ها گفته ام ؛ درباره اینکه میتوانم مرگی به اختیار خود داشته باشم.اما ایشان هرگز به من اذن این کار را نمیدهند.

هزاران بار میل به توبه و بازگشت داشته ام ، اما میدانم قبل از خدای من ، من باید خود را ببخشم.

این سوال را بسیار از خود کرده ام.آیا بخشودنی هستم؟آیا لیاقت بخشش را دارم؟

اما خدای من ، من تمام گناهانم را میپذیرم و تا ظرف آخر غیر را سر خواهم کشید زیرا ادعا میکنم قانون را دوست میدارم.

اما آن شیطان هایی که در کالبد انسان در کنار بنده قرار داده ای ، آن ها چی؟ آن ها هیچ تقصیری ندارند؟ بسیار سکوت کرده ام ، میدانی، بسیار گریه کرده ام ، میدانی ، بسیار بغض خود را قورت داده ام، میدانی ، اما آیا گناه آنان را بر من میدانی؟

دوستی وجود ندارد

به طول انجامید تا این را بفهمم.تنها انسانی که من را از بدو تولد عاشقانه دوست دارد و هر کاری برای من انجام میدهد و من را ناراحت نمیسازد،من هستم.

ای خداوند بزرگوار

میدانم گناهکارم

میدانم بنده ی خوبی نبوده ام

اما این را نیز میدانم که فقط به خود آسیب زده ام.

فقط در حق خودم ظلم کرده ام.

فقط حق خود را خورده ام.

خداوندا من به هیچ عنوان حتی در حدی نیستم که نام تو را به زبان بیاورم

اما گناه نباشد گفتن این حرف

حتی شما نیز من را فراموش کرده ای


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها